خُلآصِه

ساخت وبلاگ
شنبه هفدهم تیر ۱۳۹۶پآرت پنجسورن:چه خبرته؟چقدر هولی؟نترس ناهار نمی دن که اینقدر عجله داری… عسل:راستش دلم برای مانی جونم تنگ شده دیگه طاغت دوریش رو ندارم یه لبخند از خباثت زدم و راه افتادم عصبانیت رو تو تک تک سلول های بدنش می دیدم وای چه حالی می ده حال گرفتن… خدا این حال گرفتن رو از ما نگیره که اگه بگیره کار وکاسبی مون کساد می شه…داشتم برای خودم راه می رفتم که سر پله ی سوم دستم رو محکم از پشت گرفت وبا عصبانیت نگاهم کرد… منم بیخیال گفتم:چته؟ولم کن دستم درد گرفت سورن:که دلت واسه مانی جونت تنگ شده دیگه؟یه دلتنگی بهت نشون بدم که خودت حظ کنی(شرمنده حظ رو اینطوری می نویسن آیا؟)از کنار من جنب بخوری خودت می دونی…یه امروز مثه آدم رفتارکن عسل:دستم رو ول کن…من باهر کسی مثه خودش رفتار می کنم.زدی ضربتی،ضربتی نوش کن… سورن:دارم برات… عسل:داشته باش نیست که من کم میارم متین:تام وجری بست کنید…زشته جلو مهندس اینا هه تام که تویی متین جون…طفلکی خودشم نمی دونه اسمش رو گذاشتم تام… به سورن نگاه کردم…یاخدا بااین هیکل…اوم؟بزار فکرکنم چی بهش می خوره…آها غولتشن…نه بابا توام ها تکراریه این…خب نشد؟ عین غول چراغ جادو می مونه…هه فکرکن سورن بااین هیکلش جلوی من زانو بزنه…بگه امر بفرمایید سرورم هر آرزویی داشته باشید برآوردم می کنم…منم بهش بگم یه خونه شکلاتی می خوام باکلی شیرینی وشکلات که هیچ وقت تموم نشه… آخه می دونید بچه که بودم یه کتاب داستان داشتم خانه شکلاتی کلی به هانسل و گرتل حسودیم می شد…. بعدشم یه لامبورگینی ۲۰۱۳بخوام که حال پسرخاله ام رو بگیرم که با ماشین خارجیش میاد هی پز می ده… نگاه نگاه انگار نه انگار ۲۶سالمه ویه سروان با شخصیتم خُلآصِه...ادامه مطلب
ما را در سایت خُلآصِه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mar321 بازدید : 103 تاريخ : چهارشنبه 8 تير 1401 ساعت: 18:21

مانی:نه گفتم یه زانتیا واسمون بیارن.آها اونا داره میاد. به سمتی که اشاره کرد برگشتیم زانتیای سفید داشت می اومد سمت ما.تا جلوی پامون که رسید ترمز کرد یه پسر جوون سیاه چهره با موهای فر یه عینک دودی رو چشمش.پیاده شد و با لهجه جنوبیش(شرمنده نمی تونم لهجه جنوبی رو بنویسم می خواین براتون بگم؟آخ حواسم نبود اینطوری که نمی شنوید) گفت:خوش اومدید آقا مهندس بفرمایید خیلی وقته منتظرین؟ مانی:با خوش رویی باهاش دست داد سورن هم پشت سرش با راننده دست داد ومنم با سر جواب سلامش رو دادم. مانی:نه حبیب تازه کارمون تموم شده.بعد رو به من و سورن ادامه داد:این آقا حبیب راننده ما تو ایرانه خیلی پسر گلیه! سورن با لبخندی بهش نگاه کرد وسری تکون داد. مانی:ایشونم مهندس صادقی هستن شریک مهندس نصیری و همسرشون… عسل خانوم حبیب:خیلی خوشوقتم بفرمایید که مسافرید و خسته ی راه. بعد هم همه سوار ماشین شدیم.طبق معمول مانی جلو نشست و من و سورن هم عقب. حبیب رو به مانی کرد وگفت:برای استراحت کجا می مونید؟کجا برم؟ مانی:استراحتی در کار نیست حبیب یه راست برو تهران باغ لواسون مهندس. حبیب:اینطوری که خیلی بد شد حداقل یه شب مارو قابل می دونستید مانی:ممنون اما کار زیاده راه بیافت پسر حبیب:باشه..چشم… ماشین رو روشن کرد و راه افتاد اینقدر خسته بودیم که بیشتر سکوت کرده بودیم و جز چندتا جمله در مورد کار ومحموله حرف های دیگه ای رد وبدل نمی شد. با کلافگی و لب های جلو اومده گفتم:نمی شد باهواپیما می رفتیم؟ مانی برگشت وخندید:چیه؟خسته شدی که نق می زنی؟ سورن اخم کرد.منم اخم کردم.چه دلیلی داره این اینقدر خودمون بشه که اینطوری باهام صحبت کنه بچه پورو بزنم فکش رو بیارم پایین ها… سورن دستش رو انداخت دور شونه ام و من رو چسبوند به خودش.این چرا این جو خُلآصِه...ادامه مطلب
ما را در سایت خُلآصِه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mar321 بازدید : 91 تاريخ : چهارشنبه 8 تير 1401 ساعت: 18:21

پآرت هفت شنبه هفدهم تیر ۱۳۹۶ • 20 نمی دونم چرا دلم می خواست زار بزنم…اون دختر اولین جنازه ای نبود که می دیدم همیشه کارم با همین جرم و جنایت و جنازه ها بودو من بی هیچ ترسی کار می کردم. اما نمی دونم چرا دلم واسه این یکی اینقدر سوخت…قیافه معصومی داشت.حتی یه ثانیه هم صورتش از جلوی چشم هام کنار نمی رفت.عین یه پرده همش جلوی روم بود… تا می تونستم تو خلوت خودم گریه کردم…اراده م واسه گرفتن انتقام قوی تر شد خُلآصِه...ادامه مطلب
ما را در سایت خُلآصِه دنبال می کنید

برچسب : پآرت, نویسنده : mar321 بازدید : 101 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 6:53

  از مطب دکتر بیرون اومدم. خدا رو شکر وضعیتم خوب بود و جای نگرانی نبود. با به صدا در اومدن زنگ گوشیم و افتادن اسم پدرجون بی حوصله گوشی رو جواب دادم:-سلام پدرجونپدرجون: سلام عزیزم خوبی؟-پدرجون چه خوبی؟ به نظرتون الان حال من باید چطوری باشه؟پدرجون: عزیزم اونطوری که تو فکر می کنی نیست...حرف من رو که قب خُلآصِه...ادامه مطلب
ما را در سایت خُلآصِه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mar321 بازدید : 76 تاريخ : شنبه 17 تير 1396 ساعت: 22:36

خلاصه:داستان،داستانه دوتا مامورموفق اداره آگاهیه که اصلا آبشون باهم تویه جوی نمی ره!یکیشون سرگرد سورن صادقی و دیگری سروان عسل آرمان. داستان از جایی شروع می شه که اداره آگاهی واسه دستگیری یه باند بزرگ قاچاق مواد مخدر مجبوره که دوتا مامور زبده رو بفرسته به عنوان یک زوج داخل این باند.واولین گزینه ها کس خُلآصِه...ادامه مطلب
ما را در سایت خُلآصِه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mar321 بازدید : 75 تاريخ : شنبه 17 تير 1396 ساعت: 22:36

مقدمه:کنار بغض خیس پنجره می نشینم…با سرانگشتانم روی تن سرد شیشه، قلبی را نقاشی می کنم…قلب؟کدام قلب؟همان قلبی که بازیچه ی غرور تو می شود ولجبازی های من؟تو در دریای غرورت غرق می شوی و من زنجیره ای ازلجبازی هایممی بافم!!!به همین آسانی تو از من دور می شوی و من از تو…می دانی؟میان من تو فاصله استنه فاصله خُلآصِه...ادامه مطلب
ما را در سایت خُلآصِه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mar321 بازدید : 91 تاريخ : شنبه 17 تير 1396 ساعت: 22:36

سورن که منو دید انگار نجات پیدا کرده باشه به انگلیسی گفت:اومدی؟فهمیدم دخترا انگلیسی ان…عسل(انگلیسی):آره یکم تو اتاق حوصله ام سر رفت…تو چرا اینجایی فکرکردم می ری یه جای دورترسورن:مطمئن بودم میای پایین جایی نرفتم که گمم نکنیلحنش مهربون شده بود می دونستم بخاطر دخترها اینطوری صحبت میکنه…اون دختر وسطیه ب خُلآصِه...ادامه مطلب
ما را در سایت خُلآصِه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mar321 بازدید : 93 تاريخ : شنبه 17 تير 1396 ساعت: 22:36