مانی:نه گفتم یه زانتیا واسمون بیارن.آها اونا داره میاد. به سمتی که اشاره کرد برگشتیم زانتیای سفید داشت می اومد سمت ما.تا جلوی پامون که رسید ترمز کرد یه پسر جوون سیاه چهره با موهای فر یه عینک دودی رو چشمش.پیاده شد و با لهجه جنوبیش(شرمنده نمی تونم لهجه جنوبی رو بنویسم می خواین براتون بگم؟آخ حواسم نبود اینطوری که نمی شنوید) گفت:خوش اومدید آقا مهندس بفرمایید خیلی وقته منتظرین؟ مانی:با خوش رویی باهاش دست داد سورن هم پشت سرش با راننده دست داد ومنم با سر جواب سلامش رو دادم. مانی:نه حبیب تازه کارمون تموم شده.بعد رو به من و سورن ادامه داد:این آقا حبیب راننده ما تو ایرانه خیلی پسر گلیه! سورن با لبخندی بهش نگاه کرد وسری تکون داد. مانی:ایشونم مهندس صادقی هستن شریک مهندس نصیری و همسرشون… عسل خانوم حبیب:خیلی خوشوقتم بفرمایید که مسافرید و خسته ی راه. بعد هم همه سوار ماشین شدیم.طبق معمول مانی جلو نشست و من و سورن هم عقب. حبیب رو به مانی کرد وگفت:برای استراحت کجا می مونید؟کجا برم؟ مانی:استراحتی در کار نیست حبیب یه راست برو تهران باغ لواسون مهندس. حبیب:اینطوری که خیلی بد شد حداقل یه شب مارو قابل می دونستید مانی:ممنون اما کار زیاده راه بیافت پسر حبیب:باشه..چشم… ماشین رو روشن کرد و راه افتاد اینقدر خسته بودیم که بیشتر سکوت کرده بودیم و جز چندتا جمله در مورد کار ومحموله حرف های دیگه ای رد وبدل نمی شد. با کلافگی و لب های جلو اومده گفتم:نمی شد باهواپیما می رفتیم؟ مانی برگشت وخندید:چیه؟خسته شدی که نق می زنی؟ سورن اخم کرد.منم اخم کردم.چه دلیلی داره این اینقدر خودمون بشه که اینطوری باهام صحبت کنه بچه پورو بزنم فکش رو بیارم پایین ها… سورن دستش رو انداخت دور شونه ام و من رو چسبوند به خودش.این چرا این جو خُلآصِه...
ادامه مطلبما را در سایت خُلآصِه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mar321 بازدید : 91 تاريخ : چهارشنبه 8 تير 1401 ساعت: 18:21